بی تفاوت اما متفاوت
*in the name of GOD*
من شش لایه پوشیده بودم باز سردم بود.
اون با یه تیشرت ایستاده بود
قیافه ش ام اصلا شکل آدمایی نبود که سردشونه.
بی معطلی پرسیدم تو یخ نمی زنی؟
گفت من سرمایی نیستم ولی الان واقعا سرده!
در چنین مواقعی میدونی چی کار میکنم؟
گفتم چی کار؟ گفت قبول میکنم
که الان سرده و من سردمه.
قبول میکنم همینی که هست دیگه!
اونوقت سرما دیگه اذیت ام نمیکنه خیلی.
خندیدیم.
فکر کردم به اینکه من در زندگی م
هیچ وقت از اول به این حقیقت اگاه نیستم.
حالا تو هر شرایطی.
هربار هی خودمو به در و دیوار میزنم
وای چرا اینه چرا اونه حالا چی کار کنم!
ای وای ای داد ای بیداد!
وسطا یه جایی میرسم به اینکه
انگار دنیا با سیستم
«همینی که هست!»
کار میکنه و تو هم بهتره خودتو با
همین سیستم کوک کنی!
تا می پذیرم
«همینی که هست!»
یا همه چی شروع میکنه به درست شدن
یاحداقل به یه آرامش موضعی میرسم.
وقتی خدا از پشت دستهایش را روی چشمانم گذاشت
از لای انگشتانش آنقدر محو تماشای دنیا شدم که
فراموش کردم منتظر است تا نامش را صدا کنم...
یادت باشدکه اگر:
دنیایت کوچک باشد همه چیز را بزرگ میبینی.
غمها هر کدام برایت دیواری میشوند که جلو تو
و خوشبختی ات را سد میکنند.
غصه ها همانند دیوها در افسانه ها میشوند و
تو را به وحشت می اندازند.
اما اگر دنیایت بزرگ باشد و با نگاهی زیبا به دنیا بنگری
تمام غمها و غصه ها برایت کوچک می شوند.
آنقدر کوچک و حقیر که با تبسم به آنها می نگری و
تو همیشه پیروز میدانی
به لبخنـــــــدتان اجازه دهید
تا دنیــــایتان را تغییر دهد
ولی به دنیــــایتان اجازه ندهید
که لبخنــــــــدتان را تغییر دهد…